رقیه توسلی/
مگر تماشای جعبه خرما گریه دارد؟ دیدن کتاب «فیه مافیه» روی میز؟ آمدن پاییز؟ بازی پرسپولیس؟ مگر شال گردن خاکستری که عطر «پگاسوس» بدهد و قُل قُل قابلمه قُرمه گریه دارد؟
امروز فهمیدم جواب بعضی از سؤالات، بُغض خالص است فقط.
ماشین را میبریم تعمیرگاه. مکانیک دارد با مرد کت و شلواری چک و چانه میزند. اول خیال میکنیم قصه سر فاکتور است. بیشتر که میگذرد میفهمیم خیر، قضیهای فراتر از مکانیکی و سرویس است. گذر پوست انگار به دباغخانه افتاده.
صاحب اتومبیل از قرار معلوم کارمند بانک است. از آن دسته که خوب تا نمیکنند با ارباب رجوع. کار راه بنداز نبوده و آدم پشت باجه را سر میدوانند و به بهانه صبحانه و تلفنبازی و قطعی اینترنت و هزار و یک دلیل من درآوردی، مشتریمداری را میگذارند زیر پا. از آن دسته که خدمتگزار نیستند. که از قضا گذر جناب تعمیرکار خورده به پُست همین آقا.
حالا هم وقت تسویه و تلافی است. آقای مکانیک پایش را کرده توی یک کفش که ماشین را از اینجا ببرد، او تعمیرش نمیکند!
یک ربع، مچل و منتظر میشویم تا اینکه غائله ختم به قولهای مردانه میشود و گویا کارمند، قول میدهد که پس از این کاردانتر باشد، آدم حسابیتر، درستکارتر.
باد، برگهای پاییز را میسراند روی کفشهایم. یک قُلپ از چایی که شاگرد مکانیک ریخته را مینوشم و اشک میریزم... جل الخالق! مگر چای دارچین گریه دارد؟ تماشای پژو؟ اصلاً مگر زُل زدن به ردیف ضدیخها و روغن موتورها گریه دارد؟
حرف حساب: آقاجان یادت هست همیشه میگفتی جادوگرتر از صندلی، صندلی است... اگر که نپاییم، کله پا میکند... اسب میشود... اینکه صندلیسوار باید کاربلد باشد.
درست میگفتی. امروز یک صندلیسوار کت و شلواری داشت یاد میگرفت صندلی، اسب است... هم سواری میدهد، هم میچرخاند، هم اگر حواست نباشد اهل جفتکپرانی است و نقش بر زمینت میکند.
نظر شما